
جاده توانایی
مسابقه پر جنب و جوش و سخت جاده ی توانایی به پایان رسیده بود و بچه ها در حال بازگشت به امامزاده برای استراحت بودند یکی از متربیان من که روی تنه درختی نشسته بود و استراحت می کرد که با شوخی نامناسب چند نفر دیگر از ناحیه کمر به شدت آسیب دیده بود به طوریکه چند ثانیه یکبار نفسش از درد بالا نمی آمد و وسیله ای هم برای انتقال او نداشتیم . در نهایت به این نتیجه رسیدیم که با 115 تماس بگیریم و تقاضای آمبولانس کنیم تا امداد گران با برانکارد وی را از باغ های پایین روستا خارج کنند و به وضعیتش رسیدگی کنند . آمبولانس به نزدیکی روستا رسید و یکی از امدادگران را از مسیر سخت و پر پیچ و خم باغ به بالای سر مصدوم بردم . امدادگر دوم منتظر خبر من بود تا در صورت نیاز برانکارد را داخل باغ بیاورد من که دیدم مسیر باغ برای حمل مصدوم بر روی برانکارد مناسب نیست به سمت دیگری رفتم و اتفاقا مسیر بهتری را برای این کار پیدا کردم . راهم را ادامه دادم و از داخل روستا به سمت آمبولانس دویدم . عده ای از بچه های گروه را دیدم که از من به آمبولانس نزدیکتر بودند و فریاد کشیدم : به آمبولانس بگید بیاد اینور !!!! هیچکدام از بچه ها تکان نخوردند و یکی پاسخ داد : آقا پام درد میکنه !! اگر یک لحظه به خودم مسلط نمیشدم قطعا میزدمش . سرم را پایین انداخته و محلشان نگذاشتم و خودم به سمت آمبولانس دویدم . الحمدلله آن قضیه به خیر گذشت و مشکل خاصی برای آن مصدوم به وجود نیامد . اما هیچوقت این ماجرا از ذهنم خارج نمیشود و هر بار یاد آن میفتم به فکر فرو میروم که چه چیزی باعث شده نوجوان امروزی در چنین موقعیت حساسی هم به حرکت نیفتد و احساس مسئولیت نکند !!!!!!!

همخوانی گروهی
یکی از لحظه های شیرین و به یاد ماندنی اردوی امامزاده عبد ا... برای گروه ما لحظاتی بود که ما با هم شروع به خواندن اشعار میکردیم . قبل از اردو در گفتگو هایی که با بچه های گروه میکردیم پیشنهاد های مختلفی برای استفاده بهتر و بیشتر از فضای اردو مطرح شد یکی از بهترین اونها همین پیشنهاد همخوانی بود که باعث میشد فضا های بی استفاده و اوقات فراقت اردو به بهترین شکل و با نشاط ترین حالت تبدیل شود
واقعیت هم همین بود کار انتخاب شعر و تایپ و تکثیر شعر ها تا صبح حرکت اردو ادامه داشت و بخاطر فرصت کم و عجله ای شدن کار همان صبح یک تلفات هم دادیم . دست یکی از بچه ها به تیغه کاغذ بری گیر کرد و عمیق برید .
اردو شروع شد از همان مسیر رفت داخل مینی بوس این برنامه را شروع کردیم و با شعر و سبک های مختلفی هم خوانی های مختلفی به زبان فارسی و ترکی تمرین کردیم . بچه ها خیلی خوب همراهی میکردند و با حس خاصی هم خوانی ها را زمزمه میکردند . یکی از نکات جالب این بود که گروه ما یک همخوانی به زبان ترکی داشت حدس میزنم 90 درصد بچه ها متوجه نمیشدند که ما چه میخوانیم اما کلمات را یاد گرفته بودند و هر جا که میرفتی نه تنها بچه های گروه خودمان که گروه های دیگر هم این همخوانی را زمزمه میکردند و برای ما خیلی دلچسب بود و اثر کار خودمان را می دیدیم.
خلاصه اردو به پایان میرفت اما همخوانی های ما پایان نداشت شاید بتوانم بگویم اینقدر شعر آماده کرده بودیم که بعضی از آنها را تنها یکبار فرصت کردیم بخوانیم!... اما جونم براتون بگه روز آخر و جاده توانایی یک جنگ آبی داشت و همه برگه ها خیس شد و همه همخوانی ها در فضای اردوگاه ماندگار شد.

اندر احوالات مسابقه گنج یابی
مشغول پیدا کردن گوجه ها بودیم که یکی از بچه ها گفت آقا قمقمه ام رو مرحله قبل جا گذاشتم. یادم اومد حدود 100 متر عقب تر که داشتیم دنبال سفره میگشتیم یکی از بچه ها گفت من قمقمه ام رو اینجا میذارم داشتیم میرفتیم مرحله بعد یادم بنداز که برش دارم منم گفتم باشه ولی انقدر هیجان بازی بالا بود که اصلا یادم رفت بهش یادآوری کنم.
گفتم اشکال نداره برگشتنه یادم بنداز برش داریم.
همون موقع بود که یکی از بچه ها یه توپ کوچیک پلاستیکی پیدا کرد و بچه ها به نوبت زور میزدن تا توپو از هم بشکافند و رمز توش رو پیدا کنند.بالأخره موفق شدیم و رمز را پیدا کردیم: لوله تو خالی چند ثانیه بیشتر طول نکشید تا بچه ها گوجه ها رو پیدا کند اونم از یه لوله ای که روی رودخونه¬ی خشک شده رد شده بود. دیگه بعد از یه پیاده روی چند ساعته وقت درست کردن جوجه ها بود. بچه ها سریع دسته بندی شدند.جالب اونجا بود که یکی از بچه ها که هنوز از بخش رنگ کاری به دستاش رنگ زیادی مونده بود و پاک نشده بود اسرار داشت که تو گروه سیخ کردن جوجه ها باشه که خوشبختانه با رأی بالای بچه های تلاش از این گروه برکنار شده و به بخش راه اندازی منقل منتقل شد. این اردو با همه خاطراتش گذشت و همین یک چیز برای من بس بود و اونم اینکه اگر بخوایم کاری بکنیم میتونیم روی بچه های به این کوچکی هم حساب کنیم.

چشیدن طعم واقعی زندگی
اردوی طعم زندگی در روستای فوجرد ، امامزاده اسماعیل و عبدا... ، یکی از به یادماندنی ترین و پرخاطره ترین اردودهای ایام زندگی من بود. اردوئی که حتی قبل از برگزار شدن آن، پیگیری و هماهنگی برخی از برنامه ها به من سپرده شده بود و من خودم را نه تنها به عنوان یک سرگروه بلکه به عنوان یک نیروی برگزار کننده این اردو می دیدم. اردوئی سراسر نشاط و خاطره با برنامه های جذابی که عمدتاً در جهت شخصیت افزایی متربیان گروه های دانش و تلاش طراحی شده بود که به لطف خدا تمامی برنامه ها در این زمینه توانست اثر مطلوب را بگذارد.
طعم زندگی ، طعمی شیرین و تلخ داشت و این یعنی جاری شدن و گذر از سد خوبی ها و خوشی ها و روزمرگی ها و تنبلی ها و تجربه سختی ها و تلاش ها و همت ها و هیجانات مفید و در یک کلام... چشیدن طعم واقعی زندگی!